امروز تمام مدت بارون ميومد...
از عشق و عاشقي چيزي نميدونم، ولي ميدونم كه بارن رو خيلي دوست دارم!
بارون امروز يه جور خاصي بود...بعد مدتها گرما يه روز خنك رو ساخت...
ظهر فكر ميكردم همينقدر بارونه و سريع تموم ميشه ولي هنوزم داره ميباره...
شايد يه سري از آدمايي كه ميان تو زندگيم مثل همين بارون باشن؛ يه جوري كه انگار قرار نيست بمونن ولي ميمونن و حال آدمو خوب ميكنن!
شايد آدمايي مثل «پ» و «ميم»...دلم ميخواد تا عمر دارم باهاشون باشم؛ وقتي باهاشون حرف ميزنم خوشحالم و ميخندم...
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲ دى ۱۳۹۸ساعت:
۰۱:۰۳:۲۰ توسط:فلزياب كرد موضوع:
معمولا با كسي درد و دل نميكنم.
ميترسم؛ ميترسم كه بخنده به مشكلاتم، به دردام، به ترسام، يه نگرانيهام...
با كسي درددل نميكنم.
چون ممكنه ناراحتش كنم؛ حالم بهم ميخوره از اين كه باعث ناراحتي كسي بشم! از طرف ديگه ميترسم ببينم كه اصلا ناراحت نشده! يعني براش اهميتي نداشتهباشم...
نميدونم با خودم چند چندم، فقط ميدونم كه گاهي اوقات خوبم و خيلي وقتا اصلا خوب نيستم...
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲ دى ۱۳۹۸ساعت:
۰۱:۰۳:۱۹ توسط:فلزياب كرد موضوع:
با ديدنش دوباره اعصابم بهم ريخت؛ ازش پرسيدم: چخبر؟ جوابي نداد
بي هوا شب بخير گفت.
صفحهي چتمون رو نگاه كردم، همشو پاك كرده بود.
حيف اون وقتايي كه از درس خوندنم ميگذشتم كه به درد دلاش گوش بدم...
از رفتاراي مزخرفش پيش �پ� و �ميم� گفتم.(البته نگفتم كه اوناهم ميشناسنش)
بهم گفتن از زندگيت حذفش كن كه مغزت آروم بگيره!
راست گفتن.
بهم گفتن اينا لازمه واسه بزرگ شدن!
بازم راست گفتن.
سري بعدي كه ديدم آنلاين شد، ميرم تا دوباره نبينمش...خودش و پياماي سرشار از نااميديش رو...
تنها كاري كه ميتونم بكنم اينه كه اميدوار باشم خودكشي نكنه!
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲ دى ۱۳۹۸ساعت:
۰۱:۰۳:۱۸ توسط:فلزياب كرد موضوع:
شايد بهتر بود خيلي اتفاقا بيوفته كه نيوفتاد...
شايد نشدن يه سري چيزا بهتر بود ولي شدن...
يه سرياش دست خودم بود، يه سرياش دست سرنوشت
بايد اونايي كه خودم خراب كردمو درست كنم، با اونايي كه زندگي واسم ساخته كنار بيام
تو شعار و حرف آسونه، تو عمل سخته.
خيلي سخت...
تغيير ترسناكه، سازش عذاب...
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲ دى ۱۳۹۸ساعت:
۰۱:۰۳:۱۸ توسط:فلزياب كرد موضوع:
تو اوج شوخي يهو يكي يه جمله ميگه و فازم عوض ميشه!
شوخيا يهو واسم جدي ميشن.
اعصابم بهم ميريزه.
اعصابم كه بهم ميريزه بقيه هم ناراحت ميشن.
با ناراحتي بقيه بيشتر قاطي ميكنم، از خودم متنفر ميشم!
لعنت به من...
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲ دى ۱۳۹۸ساعت:
۰۱:۰۳:۱۶ توسط:فلزياب كرد موضوع:
گفت: خيليا خواستن و نتونستن!
راست ميگفت...
اگه همه ميخواستن و ميشد الان همه خوشبخت بودن...!
خيليا خواستن و نتونستن...
خيليا خواستن و نتونستن...
خيليا خواستن و نتونستن...!
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲ دى ۱۳۹۸ساعت:
۰۱:۰۳:۱۵ توسط:فلزياب كرد موضوع:
همش اين احساس رو دارم كه همه يه غم خيلي بزرگ دارن كه پنهانش ميكنن...
فكر ميكنم همه ي آدما غمگينن و هيچكس شاد نيست ولي خوب بلدن كه احساسشون رو پنهان كنن يا به حد خيلي كمتري بروزش بدن...
نميدونم؛ شايد درست فكر ميكنم.
كاش ميشد غماي همه ي آدما رو بدن به من تا همه شاد باشن اونجوري حداقل ميدونستم كه يه كمك به همنوعم كردم!
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲ دى ۱۳۹۸ساعت:
۰۱:۰۳:۱۴ توسط:فلزياب كرد موضوع:
خيلي از اون حرف زدن درباره ي دوتا آدم قبلي نگذشته.
جفتشون به يه اندازه ذهنم رو بهم ريخته بودن؛ يكي از بياحترامياش و يكي از بي توجهياش.
وقتي داشتم دربارشون مينوشتم اعصابم خورد بود؛ حتي متوجه نبودم چي مينويسم!
ولي الان آرومم...خيلي آروم.
به يه سري آدم ديگه فكر ميكنم:
«ميم» كه محبتش حد نداره
«پ» كه مهربونيش بي اندازست
«الف» كه شوخياش تمومي نداره
«نون» كه تو رفاقت برام كم نذاشته
«آ» كه حتي تو خستگياش پايهي شوخي و خندست
«ه» كه براي تك تك افراد ارزش قائله و درك بالايي داره
«سين» كه خيلي خونگرمه
«ر» ها كه دوستاي چندين سالمن
«عين» كه هميشه نگران بقيست
و «عين» ديگهاي كه كپسول انرژي و آرامشه
و خانوادم كه هرچي بشه با منن
دست خودم نيست...هروقت به آدماي خوب فكر ميكنم گريم ميگيره؛
كه چرا قدرشون رو نميدونم؟
كه چرا نميتونم بهشون بگم چقدر دوستشون دارم؟
كه اگه يه روزي نباشن من چيكار كنم؟
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲ دى ۱۳۹۸ساعت:
۰۱:۰۳:۱۳ توسط:فلزياب كرد موضوع:
وقتي ميام و ميبينم كامنت گذاشتيد، خوشحال ميشم
وقتي ميبينم مطالبم رو ميخونيد، خوشحال ميشم
وقتي ميبينم از وبلاگم تعريف ميكنيد، خوشحال ميشم
وقتي ميگيد خوشحاليد، خوشحال ميشم
وقتي ميبينم وقت ميذاريد براي خوندن اتوبان مغز من، خوشحال ميشم
خوشحال ميشم و احساس ميكنم با ارزشم...
بودنتون باعث خوشحاليه:)
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲ دى ۱۳۹۸ساعت:
۰۱:۰۳:۱۲ توسط:فلزياب كرد موضوع:
يه بيشعور بود كه افكار پوسيدش رو زير پوست سليقهي شخصي پنهان ميكرد!
به اقشار مختلف توهين ميكرد و آخرم ميگفت: خب من ازشون خوشم نمياد؛ مگه زوره؟
نه زور نيست ولي بايد به ديگران احترام بذاري!
بهش احترام ميذاشتم ولي اون هيچ احترامي برام قائل نبود.
شوخياي بيخود ميكرد و به اين توجه نميكرد كه دارم بهش ميگم:
«از اين شوخي خوشم نمياد!»
«الان حوصلش رو ندارم!»
از كلمات بيادبانه استفاده ميكرد و اسمش رو ميذاشت رك بودن!
آخرشم رو سرم منت گذاشت كه به خاطر دوستيمون بلاكت نميكم...
من هيچوقت اون رو دوست خودم نميدونستم و اون رو درحد يه آدم ميديدم كه توي يه گپ باهميم و البته نميتونم به اندازه ي بقيه افراد گروه دوسش داشته باشم!
به خاظر دوستيمونه كه بلاكت نميكنم...هنوز اين حرفش توي مغزمه و اعصابم رو بهم ميريزه...
اول به خاطر منت گذاشتنش و دوم به خاطر اينكه با خودش فكر ميكرد من اون رو دوست خودم ميدونم!
كينهاي نيستم و از كسي چيزي به دل نميگيرم ولي اين آدم كه براي هيچكس احترام قائل نبود اعصابم رو بهم ريخت؛ الان فقط به خاطر اين گفتمش كه يكم سبك شم و مغزم آروم بگيره...
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۲ دى ۱۳۹۸ساعت:
۰۱:۰۳:۱۲ توسط:فلزياب كرد موضوع: