دوباره بد
امروز خواستم خوب باشم؛
رفتم بيرون،
عكس گرفتم،
خوراكي خوردم،
خنديدم.
الان،
اين زمان،
همين امروز،
خوب نيستم.
بغضم سفتتر شد، سنگ شد؛
اذيتم ميكنه...
الان نبايد بشكنه ولي نفس كشيدن رو واسم سخت كرده...
برچسب: ،
ادامه مطلب
امروز خواستم خوب باشم؛
رفتم بيرون،
عكس گرفتم،
خوراكي خوردم،
خنديدم.
الان،
اين زمان،
همين امروز،
خوب نيستم.
بغضم سفتتر شد، سنگ شد؛
اذيتم ميكنه...
الان نبايد بشكنه ولي نفس كشيدن رو واسم سخت كرده...
زندگي هنوز اونقدر نفرت انگيز نشده كه از همه چي بدم بياد؛ هنوز ميشه چيزاي قشنگ و دوست داشتني پيدا كرد.
ميخوام بنويسم.
بنويسم از چيزايي كه دوست دارم. اينجوري هربار كه حالم خوب نبود برميگردم و علايقم رو ميخونم حالم خوب ميشه...
شايد بقيه هم علايقشون رو توي وبلاگ من بخونن و حالشون خوب شه!
يه سرياتون رو واقعا درك نميكنم!
مياييد زير يه صفحه درد دل كامنت ميذاريد «خخخخخخخ» :/
نظرتون رو خصوصي ميذاريد و آدرس وبلاگتون هم نميذاريد كه حداقل يجا ازتون بپرسم چي انقدر خنده دار بود!
سري بعدي كه داريد كامنت «خخخخ» ميذاريد بگيد دقيقا به كدوم قسمت پست ميخندين شايد ماهم خنديديم!
اعتقادي به روز دختر ندارم و نميخوام بزنم تو ذوق اوني كه با ذوق مياد بهم تبريك ميگه:|
اگه قرار بر شاد بودنه مناسبت اصلي امروز رو تبريك بگيد نه روز دختر رو._.
عجبا:/
قدرت اشعار خيلي زياده؛ ميخوام ازشون استفاده كنم، شايد نتيجه گرفتم.
اين نيز بگذرد...
اين نيز بگذرد...
اين نيز بگذرد...
اين نيز بگذرد...
اين نيز بگذرد...
اينبار تردد مغزم متفاوت عمل ميكنه...
ميخوام يه نقدي بكنم به يه انگيزشي كه توي يه وبلاگ خوندم...
نوشته بود:
« از قورباغه ي ته چاه پرسيدن: آسمون چيه؟
گفت: يه دايره ي كوچيك آبي
ديدتو عوض كن تا دنيات عوض بشه»
_يه دختر كوچولوي شاد كه خيلي كم ناراحت ميشه.
_نوجووني كه بعد يكسال خود درگيري مزمن واسه گذشتن از بحرانهاش مياد و «اتوبان مغز» رو ميزنه تا احساسش رو بنويسه و خودش رو خالي كنه تا بتونه يكم شاد باشه!
خب اون كوچولوي شاد ديروز چطور شدش نوجوون امروزي؟ ديدي كه نسبت به دنيا عوض شد! (البته بجز يه سري تغيير هورمون و خلق و خوي مسخره ي ويژه ي نوجووني!)
كوچولوي شاد ديروز كل دنياش يه اتاق بود و عروسكا و كارتون و مامان و بابا و فكر ميكرد همه جا همين صلح و صميميت برقراره.
نوجون امروز پاشو از اتاقش گذاشته بيرون و دنياي بيرون و آدماش رو ديده!
نوجوون امروز خيلي چيزارو ديده؛ ديده كه توي يه دنياي كثيف زندگي ميكنه كه همش جنگه و قتل و تجاوز!!!
ديده كه حق خيلي از بچههاي كوچولو كه بازي و شاديه خورده شده و بجاش دارن كار ميكنن و ازدواج ميكنن!
ديد كه آدما ميتونن چقدر كثيف و پست باشن؛ و ترسيد!
از خيلي چيزا ترسيد!
از اينكه خودش آدمه و ممكنه كه روزي به خودش بياد و ببينه كه خودش شده هموني كه ازش بدش ميومد!
ترسيد چشم باز كنه ببينه كل زندگيش دود هوا شد!
از همه چي ترسيد و متنفر شد؛ حتي از خودش!
خواهشا مياييد مطلب انگيزشي بذاريد بدتر حال آدمو خراب نكنيد يا حداقل به برداشتاي ديگهاي كه ميشه ازش داشت فكر كنيد!
يه جاي تاريك تو مغزمه كه هيچ جوره روشن نميشه!
پره از ترسها و نگرانيها و حساي بد؛ حساي خيلي خيلي بد!
خيلي وقتا اين جاي تاريك كل مغزم رو ميگيره و اون موقعست كه حالم خراب ميشه؛ وقتاييم كه خوشحالم هرچقدرم كه اين بخش كوچيك شده باشه يهو قدرت ميگيره و گند ميزنه به حالم!
اين تيكه از مغزم دقيقا مثل اون آدميه كه تو هرجمعي ميره حال همه رو خراب ميكنه...
بهم گفت براي پيشرفتت تلاش كن.
نميدونم درك ميكنه يا نه، ولي اصلا حوصلش نيست؛ حوصلهي هيچي نيست، حتي زنده بودن.
اول بايد سعي كنم انرژي داشته باشم. هروقت انرژي بود حوصلهي زنده بودن و بعد اون زندگي كردن هم مياد!
فعلا نميتونم هيچكاري كنم.
كاش با حرفها تحت فشار قرار نگيرم...
تا چند ماه پيش خيلي گريه ميكردم!
نه از اين گريههاي لوس سر چيزاي كوچيك؛ گريههايي از سرِ درد كه هيچكس ازشون خبر نداشت...
دردي كه خودم نميدونستم از كجاست و چيه!
از يه موقعي به بعد گفتم:« اينهمه گريه ميكنم كه چي بشه؟ چه سودي داره؟»
گريه به نظرم يه ضعف ميومد.
تو اين چند ماه جلوي خودم رو گرفتم، گريه نكردم. وقتي گريه ميكردم حداقل چند ساعت سبك بودم ولي الان...
ميخوام گريه كنم، ولي نميشه!
چند ماهه كه بغض تو گلومه؛ مثل يه سنگه كه نه ميشه قورتش داد و نه ميتركه فقط مونده و داره اذيتم ميكنه، دهنم رو تلخ ميكنه.
دلم براي خيليا تنگ شده؛ ازم دور نيستن، پيشم هستن.
پيش هميم، ميبينمشون، توي يه خونهايم...
اما چه كنم كه دلم براشون تنگ شده!
اين روزا همه ذهنشون درگيره؛ همه دارن تو مشكلات غرق ميشن، ديگه همديگه رو يادمون نمياد...
كاش برگردم به قبل؛ اونوقت كه خيلي چيزارو درك نميكردم.
تو پارك با مامان و بابا بشينم و خوشحال باشم كه اومدم تفريح و مامان بابا پيشمن.
توي يه جمع كه ميشينم ميرم تو فكر و آخرش ميشم دختر سر به هوا! حتي يه نفر نميخواد درك كنه كه خيلي وقتا خوب نيستم...
بيدليل يهو از جمع جدا نميشم، يهو خوابم نميگيره، يهو هوس خداحافظي نميزنه به سرم!
خيليا دورمن اما من تهِ دلم تنهام...
ميخوام باهاشون حرف بزنم، ميخوام بهشون نزديك شم، ولي ميترسم؛ ميترسم از وقتي كه ببينم از ناراحتي من ناراحت شدن!