دلِ تنگ
دلم براي خيليا تنگ شده؛ ازم دور نيستن، پيشم هستن.
پيش هميم، ميبينمشون، توي يه خونهايم...
اما چه كنم كه دلم براشون تنگ شده!
اين روزا همه ذهنشون درگيره؛ همه دارن تو مشكلات غرق ميشن، ديگه همديگه رو يادمون نمياد...
كاش برگردم به قبل؛ اونوقت كه خيلي چيزارو درك نميكردم.
تو پارك با مامان و بابا بشينم و خوشحال باشم كه اومدم تفريح و مامان بابا پيشمن.
توي يه جمع كه ميشينم ميرم تو فكر و آخرش ميشم دختر سر به هوا! حتي يه نفر نميخواد درك كنه كه خيلي وقتا خوب نيستم...
بيدليل يهو از جمع جدا نميشم، يهو خوابم نميگيره، يهو هوس خداحافظي نميزنه به سرم!
خيليا دورمن اما من تهِ دلم تنهام...
ميخوام باهاشون حرف بزنم، ميخوام بهشون نزديك شم، ولي ميترسم؛ ميترسم از وقتي كه ببينم از ناراحتي من ناراحت شدن!
برچسب: ،