اينبار، ديگر آدمها
خيلي از اون حرف زدن درباره ي دوتا آدم قبلي نگذشته.
جفتشون به يه اندازه ذهنم رو بهم ريخته بودن؛ يكي از بياحترامياش و يكي از بي توجهياش.
وقتي داشتم دربارشون مينوشتم اعصابم خورد بود؛ حتي متوجه نبودم چي مينويسم!
ولي الان آرومم...خيلي آروم.
به يه سري آدم ديگه فكر ميكنم:
«ميم» كه محبتش حد نداره
«پ» كه مهربونيش بي اندازست
«الف» كه شوخياش تمومي نداره
«نون» كه تو رفاقت برام كم نذاشته
«آ» كه حتي تو خستگياش پايهي شوخي و خندست
«ه» كه براي تك تك افراد ارزش قائله و درك بالايي داره
«سين» كه خيلي خونگرمه
«ر» ها كه دوستاي چندين سالمن
«عين» كه هميشه نگران بقيست
و «عين» ديگهاي كه كپسول انرژي و آرامشه
و خانوادم كه هرچي بشه با منن
دست خودم نيست...هروقت به آدماي خوب فكر ميكنم گريم ميگيره؛
كه چرا قدرشون رو نميدونم؟
كه چرا نميتونم بهشون بگم چقدر دوستشون دارم؟
كه اگه يه روزي نباشن من چيكار كنم؟
برچسب: ،