جاده
شبانگاه است و من در اين جاده ي بي پايان ميدوم.
درد عذاب آور پاهايم سرعتم را كم ميكند و مرا وادار ميكند كه اين بوي تعفن برانگيز را مدت طولاني تري تحمل كنم.
اصوات همچون سرمايي كه به بدنم رخنه كردهاست، مغزم را مورد حجوم خويش قرار ميدهند.
آه كه اين راه چه بيپايان است...!
ابرها دربرابر پيكرهي ماه ديوار محكمي ساختهاند و من راهم را گم كردهام.
ماه پشت ابر ميماند و جاده هرگز تمام نميشود.
آه كه اين راه چه بي پايان است...!
جز من كسي در اين جاده ي نيست و من تنها تر و سردرگم تر از هرگاه در اين جاده ميدوم.
نميتوانم از بوي متعفن و اصوات منفور فرار كنم؛ هرچه ميروم از آنها دور نميشوم و از برگشت بيش از هرچيز ميترسم.
آه كه اين راه چه بي پايان است...!
آه كه اين راه چه بي پايان است...!
آه كه اين راه چه بي پايان است...!
و اكنون، سياهي مطلق...!
برچسب: ،